20 آبان 1395 امیرمحمد 4دیدگاه

من یک متهم هستم، او مرا متهم به یکسری مواردی می کند که نمی دانم تا چه اندازه حقیقت داشته باشد. با کمال احترام شما را به مطالعه ای این اتهامات دعوت می کنم.

درباره اتهاماتی که به من وارد شده است

همه ی ما انسان ها دوران متفاوتی را از بچگی تا اکنون سپری کرده ایم. خانواده، مدرسه، محله، کتاب، استاد، همچراغ، همسایه، تکنولوژی، آداب و رسوم،  دین و خیلی چیزهای دیگر در ساخت شخصیت فعلی ما نقش داشته اند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.

و از طرف دیگر یک نفر، اتهاماتی به من درباره همین مسائلی که در بند قبلی عنوان کردم وارد کرده است که من قصد دارم آن را برای شما بازگو کنم و پس از نوشتن شرح حال خودم، قضاوت را به شما میسپارم.

 

هفت اتهام وارد شده به من

اتهام اول؛ اولین عینک های من

از دوران بچگی ام، زمانی که کوچک بودم خیلی خاطره ای ندارم، به جز چند مورد ساده. به خاطر می آورم خیلی کوچک بودم که عینکی شدم، مثل آن که از همان زمان یک جور ضعف چشمی وجود داشت و من تنها ۲ یا ۳ سال داشتم که عینکی شدم. برایم خیلی سخت بود که بتوانم درست از عینکم مواظبت کنم و مدام می شکست. زمانی که میرفتم به مغازه عینک فروشی و یک عینک آبی رنگ خوشگل را انتخاب می کردم، این رنگ آبی چند روزی بیشتر دوام نمی آورد، و مدام قسمت های مختلف عینک می شکست و جوش های ریز و درشت عینکم آنقدر زیاد میشد که کاملا یک دست بودنش را از دست میداد، کار به جایی می رسید که با تیکه آهن پاره ای شیشه ای مواجه می شدم که سطح صافی و یکدستی نداشت. آن وسیله شبیه هم چیز بود به جز عینک و خانواده ام هر هفته عینکم را تعمیر میکردند، هزینه و وقت خود را میگذاشتند برای اینکه من بهتر ببینم.

 

عینک آبی من
عینک آبی من

 

امروز که هرازگاهی، چند ماه یک بار، به همان عینک فروشی میروم، مدام مرا با برادر بزرگ ترم اشتباه میگیرد و هر دفعه باید کلی نشانه بدهم که من همان پسر عینک خراب کنی هستم که هفته ای یکبار عینکم برای تعمیر پیش شما بود، که پس از آن کلی عینک فروش تحویلم بگیرد که چقدر بزرگ شدی و مردی برای خودت شدی و خیلی چیزهای دیگر… .

یادم می آید وقتی کمی بزرگتر شدم و توانستم از عینکم مواظبت کنم، تقریبا به مناسبت این دست آورد بزرگ برایم مراسمی برگزار کنند. البته مراسم که اغراق آمیز است ولی عکس العمل های مثبت دیگران را به خاطر می آورم.

 

اتهام دوم؛ ترس و غرق شدن در خیال شب ها

یادم می آید، بعضی شب ها تا چه اندازه در فکر و خیال های پوچ فرو میرفتم و ترس و وحشت های نیمه شب کاملا مرا می ترساند و جلوی یک خواب راحت را می گرفت، یادم می آید که دیگر نمی توانستم این وضع را تحمل کنم و آن موقع، گوشه ی رخت خواب پدرم، امن ترین جای دنیا بود، وقتی که متوجه بی خوابی و ترس هر از گاهم میشد، کنارش میخوابیدم.

چه حس آرامش بخشی بود، وقتی نفس کشیدن هایش را حس میکردم دیگر چیزی مرا اذیت نمی کرد، انگار همه ی آن کاراکترهای تخیلی که خواب را برای من حرام کرده بوند وقتی متوجه می شدند من پیش پدرم هستم دیگر جرات نداشتند وارد اتاق بشوند و ذهن من را مشوش کنند. چقدر وجودش مایه آرامش و آسایش بود، هرچند که دیگر نفس هایش را حس نمی کنم اما … . اما در همین مدت کم، هرچه دارم از او یاد گرفتم.

 

نفس های پدرم
نفس های پدرم

 

اتهام سوم؛ آن صفحه های لوله شده

کمی بزرگتر شدم، دوران مدرسه ام و مخصوصا ابتدایی و راهنمایی ام خیلی خاص بود، یاد آن دوران بخیر. سرکلاس دوم آن سالها، روزی معلم مان نیامد ، معاون دوست داشتنی آن دوران سرکلاس آمد، تکلیف هایمان را بررسی می کرد، گوشه های دفترم لوله شده بود، نمی دانستم چرا دفتر همه صاف و مرتب بود ولی من هرکاری انجام میدادم گوشه های دفترم لوله می شد، معاون وقتی صدایم کرد که تکلیفم را ببینم، چنان پس گردنه ای بهم زد، که هیچ وقت از پدر و مادرم هم نخورده بودم که این چه وضعه دفتر مشق است و کلی خحالت زدگی برایم درست شد.

از آن روز دیگر صفحات دفترهایم لوله نمی شد، و من هر روز لحظه شماری می کردم که یکبار دیگر معلم مان نیاید و معاون مدرسه ام بیاید و دفترم را ببیند ولی تقریبا دو دهه از آن ماجرا گذشت ولی معاون آن دوران تحصیلم دیگر تکلیف هایم را بررسی نکرد… .

 

اتهام چهارم؛ آن انس با عطر غذای مادر

قرار بود خواهرم که چندین سال انتظار بودنش را می کشیدیم به دنیا بیاید، حس خوب و البته انتظار شیرینی بود، یادم می آید، حتی روزی که قرار بود خواهرم به دنیا بیاید، اجاق غذای خانه مان روشن بود و ماغذای باقی مانده روز قبل را نخوردیم و از همسایه و اقوام، کسی غذای سفره مان را آماده نکرد و ما آن روز هم غذای داغ مادرم را خوردیم، همان غذایی که با عطر و بویش انس گرفته بودیم و حتی حس نکردیم اتفاقی افتاده بود و مجبور به ترک عادت نشدیم و اتفاقا همان شب خواهرم نیز به دنیا آمد.

ما آن روز حضور عضو جدید خانواده مان که اتفاقا خیلی منتظرش بودیم را جشن گرفتیم اما در این چند ماه متوجه ی لحظه ای تغییر در روند زندگی نشدیم.

 

اتهام پنجم؛ آن بیست و هفت نمره منفی

دبیر دوران راهنمایی ام مثل یک پدر بود، وقتی که دیدنش بهش انرژی میداد و الگوی زندگی ام بود، وقتی پدرم را از دست دادم، پس از چند روز او و یک سری از دوستانم دنبالم آمدند که برگردم به مدرسه، در تمام این مدت تحصیل لحظه به لحظه از او یاد گرفتم.

زمانی سرکلاس بود، قصد داشت یک سری گروه ها را راه اندازی کند، از تک تک بچه ها پرسید چه کسی داوطلب به سرگروهی است، از جمع سی نفر کلاس تنها سه نفر که یکی از آنها من بودم،  داوطلب این کار شد و بعد از پرسیدن از همه، برای آن بیست و هفت نفر نمره منفی لحاظ کرد و گفت شما باید نسل های آینده را بسازید و باید انسانهای مسئولیت پذیری باشید، چقدر آن تصمیم برای همه ما جالب و البته به نظر غیر منصافه بودکه چرا باید برای کاری داوطلبانه همه اقدام کنند!؟

 

اتهام ششم؛ آن اساتیدم

این دوران باز هم ادامه داشت، در زمان دانشگاه، درس به هیچ بخش زندگی ام کمکی نکرد، تنها یک سری از مسائل را اساتیدم آموختم، منش، ادب، خوش رویی، سواد بالا و در عین حال فروتنی، سیرت و ظاهر خوب و خیلی چیزهای دیگر، سعادت این را داشته ام که بعد از آن دوران دانشگاه باز هم از حال آنها باخبر باشم، قراری بگذاریم و من از مشکلاتم بگویم و آنها هم مشتاقانه مرا راهنمایی ام کنند.

 

اتهام هفتم؛ آن همکاران و دوستانم

توانستم به سمت کار مورد علاقه ام روی بیاورم، جو و محیط حرفه ای، کار حرفه ای، شرایط حرفه ای، آن جا بود که فهمیدم تک تک رفتارهای من از پوشش گرفته تا حرف زدن، از تخصص تا آموزش همگی درکنار هم باید در یک تعادل مناسبی قرار داشته باشند.

یاد گرفتم چگونه باید حرفه ای تر رفتار کرد، یاد گرفتم چگونه باید برای موفقیت و زندگی به سوی کمال را پله و پله بالا رفت، همکارانی داشتم که بدون هیچ چشم داشتی، برای فردی مثل من که کاملا مبتدی بودم را به سوی جلو حرکت دادند، مسیر را نشانم دادند، از تجربیاتشان گفتند و آن ها را که خیلی برایم مقدس است را به رایگان در اختیارم گذاشتند.

 

 

همکاران و دوستانم
همکاران و دوستانم

من روز بهتر و بهتر شدم و فکر می کنم امروز من هم یکی از آنها شدم و آموختم  که تخصص زمانی با ارزش می شود که آن را با روی باز در اختیار دیگران قرار دهی و اجازه بدهی هر علاقه مند دیگری نیز بتواند پیشرفت کند.

امروزه دوستانی دارم که بهم نزدیک هستد، در لحظه به لحظه از زندگی ام می توانند روی آنها و کمکشان حساب کنم، کسانی که قدم به قدم با من آمدند ، برای دنیایی که دوستش داریم و برای ساختنش.

 

و اما … . من یک متهم هستم

مادرم همیشه مرا متهم می کند، او مرا متهم به همه ی این خوبی ها می کند. می گوید تو آدم خوشبختی هستی که همیشه انسان های خوب و تاثیر گذاری در زندگی ات وجود داشته و دارند و تو کم از آنها بهره می بری.

او می گوید، تو تا به امروز هرکاری خواستی را انجام دادی، او اعتقاد دارد دلیل آن هم وجود کسانی است که به تو برای رسیدن علاقه مندی هایت کمک کردند.

آن عینک آهن پاره، آن خیال های ترس بچگی، آن آغوش گرم پدر، آن دفتر لوله شده، آن پس گردنی،آن عطر بوی غذای مادری ، آن تعهد مادر به خانواده، آن بیست و هفت منفی سال راهنمایی، آن گروهی از دوستان دوران راهنمایی ام که پیاده از مدرسه تا خانه ما به خاطر من آمدند، آن کار مورد علاقه، آن همکارانی که مثل یک برادر و یک خواهر بزرگ تر کمک حالم بوند و آن دوستانم که دنیایمان را باهم می سازیم و خیلی موارد دیگر، همه و همه اتهاماتی است که به من وارد است و مرا خوشبخت کرده است و من مشتاقانه آنها را می ستایم و خداوند را به خاطر همه این اتهامات سپاس گزارم.

چنانچه شما هم از این اتهامات دارید برای من و بقیه بازدیدکننده ها بنویسید تا شاید کمی زیباتر به دنیا نگاه کنیم.

برچسب‌ها:

4 دیدگاه در “من یک متهم هستم

  1. خاطراتی مشترک و شیرین …. کاش همون لحظه ها تا اخرین حدش لذت ببریم از تمام روزهای زندگیمون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.