19 مهر 1395 امیرمحمد 3دیدگاه

کمی نزدیک تر…

همین چند روز پیش بود که با گام هایی کوتاه و با سرعت بالا در حال بازگشت به منزل بودم. در کوچه پس کوچه های محله مان متوجه فرد ریش سفیدی شدم که به سمت من میامد . کت بلندی تنش بود. سیاهی خاصی داشت و البته خیلی کهنه . کمی هم  پرز گرفته بود ،کفش کتانی پوشیده بود از این هایی که خاکستری  هستند و سه خط سفید کنارش دارد .کاملا متوجه شدم دنبال آدرس جایی میگردد . نزدیک تر که شدم از نگاهش متوجه شدم که قصد دارد سوالی از من بپرسد منم به جای اینکه راهم را کج کنم یا سریع تر بروم . سرعتم را کم تر کردم و به سمتش نزدیک شدم .

کاملا مقابله اش ایستادم که گفت : “جووون بچه این محله ایی؟” گفتم : “آره . چیزی شده حاجی ؟” گفت :”آدرس مسافرخونه ای رو اینجا بهم دادن ؟” منم مطمئن بودم اینجا مسافرخانه ای نیست بهش گفتم :”نه حاجی . اینجا مسافرخونه ای نیست!” یکم اوقاتش تلخ شد ولی خب چکار میشد کرد، کاملا متوجه شدم مکالمه مان به همینجا قرار نیست تمام شود و انتظار داشتم ادامه بدهد که همین طور هم بود. گفت :” درس میخوونی یا کارمندی ؟” سوال جالبی بود ، خوشم آمد . گفتم :”درسم تمام شده و شرکت بودم با اجازه تون !! ” خوشم آمده بود ازش . از آن بابا بزرگ های دوست داشتنی در داستان ها بود . از آن هایی که دنیای حرف هستند و قلب بزرگی دارند و باز هم کمی ادامه داد. گفت :”گفت آفرین که درس خوندی مهندسی برای خودت شدی” طبیعتا اینجور مواقع لبخندی میزنی ولی خب شاید خودت فقط واقعا خودت را بشناسی و هزاران کار نکرده ای که باید انجام دهی آن موقع احساس آرامش داری نه الان که کسی به تو مهندس بگوید یا نگوید . بهش گفتم : ” خدا رو شکر ” ادامه دادم گفتم : “حاجی کی آدرس اینجا رو بهت داده؟ ” گفت :”یکی از مغازه دار ها آدرس اینجا رو داده و بهم گفته مسافرخونه ای اینجاس”  .بزارید صادق باشم ، اصلا بهش نمی آمد بخواهد مسافرخانه برود . تیپ آدمی که بخواهد مسافر خانه برود را نداشت . البته می دانم طرز فکرم اشتباه ست و نباید به این شکل قضاوت کنم .

02

بگذریم. کمی گپ زدیم . خیلی کوتاه . شاید یکی دو دقیقه ، در تمام این مدت نگاهم به دست راست پینه بسته اش گره خورده بود که هنگام حرف زدن مدام به حرکت در می آمد . حس میکردم چند روزی است با هیچکسی حرفی نزده . آخرین جمله ش را خیلی دوست داشتم . حتی فکرش را هم نمی کردم، چرخید به سمت خانه ی کناری اشاره کرد که درخت انگور در هم تنیده ای داشت، بهم گفت : ” از این درختا تو خونه دارید ؟”  منو بگیر یک لحظه اصلا مانده بودم چی بگویم . گفتم  : “نه چطور ؟” گفت : ” اگه دارید بهش برسید نگید آب کمه و این زبون بسته ها زجر بکشن نگید قبض آب میارن و خرجش بالاس” وای که چقدر این جمله اش را دوست داشتم منم با خنده بهش گفتم : “این درخت رو که نداریم ولی خب درخت نارنج داریم” گفت : “همون! قدرش رو بدون هر روز بهش سر بزن و مراقبش باش” راستش هیچ موقع تا به این اندازه به درخت های خانه مان فکر نکرده بودم .

خداحافظی کردم و رفتم ، تا مدتی ذهنم را درگیر کرده بود به خودم میگفتم این ها همان مردان دیروزی هستند که ضرب و زوری داشتند ، برای خودشان یلی بودند ، اسم و رسمی داشتند . مثل همین الان ما که هر کدام حس میکنیم خیلی کس هستیم . خوشتیپ، متخصص و … . نمی دانم شاید همین حاجی قصه ما دستی در کشاورزی داشته که آن طوری منو نصحیت میکرد . نمی دانم . شاید !

کمی دور تر …

این قشر از جامعه همان مردان و زنان دیروز جامعه بودند که حالا کمی پایین تر از انتظار دیده میشوند. برایشان سخت است خدای نکرده به حساب شان نیاوریم ، فقط فراموششان نکنیم . آن ها را با روی باز بپذیریم. نگزاریم احساس تنهایی کنند . به پای حرف دلشان بشینیم . مواظب غرورشان باشیم، چیز دیگری نمیخواهند مطمئن هستم.

خوشحال میشم اگر شما هم تجربه ای نظیر من (مثبت یا منفی) دارید را در قسمت نظرات بنویسید تا آنرا تجزیه و تحلیل کنیم.

برچسب‌ها:

3 دیدگاه در “کمی نزدیک تر، کمی دورتر …

  1. قدیمیا عقیده دارن که برکت گوشه ی کرت هست.
    بزرگای بسیاری رو دیدم که روی گل و گیاه و ارتباط باهاش تاکید دارن.
    اینکه بکاری، ازش مراقبت کنی و رشدش رو نظاره گر باشی.
    شاید اون ریش سفید به این نتیجه رسیده بوده که زندگی سراسر کاشت و داشت و برداشته

  2. داستان جالب و تاثیر گذاری بود.شما به موضوعی اشاره کردی که در جامعه مدرن امروزی کمرنگ و بی اهمیت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.