3 مرداد 1396 امیرمحمد 0دیدگاه

کمی برایم سخت بود این نوشته را در بخش بازاریابی محتوایی یا در بخش دل نوشته ها قراردهم، به هرحال دل را به دریا زدم تا بگویم، نوشتن برای من حس مسئولیت ایجاد می کند و به آن وابسته هستم. داستان مسئولیت پذیری من را مطالعه کنید.

داستان مسئولیت پذیری من

نوشتنم در دوران کودکی

به یاد می آورم از دوران کودکی علاقه زیادی به یادداشت و نکته برداری بودم، زمانی که تازه به مدرسه رفته بودم، همیشه یک دفترچه کوچک جیبی، از این هایی که از بالا باز می شوند، در داخل کیفم بود و تکالیفم را در آن یادداشت می کردم و زمانی که آن ها را انجام می دادم، مربع مقابلش را رنگ می کردم.

بزرگ تر که شدم همیشه سرکلاس می نوشتم، البته کار به این تئوری ندارم که نوشتن در کلاس تا چه اندازه کارایی دارد و خوب است یا خیر. اما می دانم، بعد از مدتی دفترم، به منظم ترین دفتر معروف شده بود و آخر سال که می شد همه به دنبال نکته های دفترم بودند.

هرچند این کار بخشی از رفتارم شده بود و همه مرا با نوشتن می شناختند ولی هیچ موقع در آن دوران متوجه اهمیت نوشتن نشدم،

نوشتن وظیفه ها وظیفه شد

زمانی که به طور رسمی کار حرفه ای را شروع کردم، متوجه اهمیت نوشتن شدم. همیشه از من میخواستند برنامه های روزانه ام را بنویسم و کارها را یکی یکی انجام دهم و با ماژیک معروف فسفری آنهارا متمایز کنم.

اوایل آن کار برایم بی معنی بود ولی کمی که گذشت، آن تکه کاغذ کوچک با نوشته های خط خطی اش که شاید هیچ جنبنده ی دیگری به جز خودم، توانایی خواندنش را نداشت، مرا به خودش مسئول کرد.

وقتی لیست کاری هایم را رنگی میکردم، حس قدرت میگرفتم و با صلابت تر از قبل روی صندلی ام می نشستم.

همیشه هم همه چیز خوب نیست!

اما خب، روزهایی هم بود که کارها آن طور که پیش بینی می کردم انجام نمی شد. ساعتم عدد سه را نشانه گرفته بود و من که از ساعت ۸ صبح یکسره پشت میزم نشسته بودم، وقتی به آن کاغذ نگاه میکردم، از ده دوازده مورد، دو سه تا را هایلایت کرده بودم، هرچند که همان ها را هم می دانستم کمی ایراد دارد و باید بهتر شود.

آن موقع بود که میخواستم آن تکه کاغذ کوچک لعنتی را ریز ریز کنم و واژه هایش را بسوزانم.

دیگر به رئیس شرکت، همکارانم یا مشتریان فکر نمی کردم، فقط میخواستم انتقامم را از آن کاغذ بگیرم و فردا که باز به سرکار میرفتم، متعهدتر و مصمم تر بودم که برنامه ها را درست پیش ببرم.

خودم هیچ موقع متوجه نشدم ولی این داستان، کم کم مرا به سمت پیشرفت حرکت داد و از من انسانی منضبط تر ساخت.

داستان مسئولیت پذیری من

حرف زدن باد هواست

بعد از آن داستان فهمیدم، نوشتن تعهد می آورد، مگر می شود از انضباط حرف بزنم ولی خودم برای منظم بودن تلاش نکنم؟

تازه فهمیده بودم که چرا می گویند، حرف باد هواست!! از همان هایی که جلو رویمان خوب خوب حرف می زنند و وقتی خرشان از پل گذشت، حکایت من نبودم دستم بود را بازی می کنند.

دفعه بعد که آنها را دیدید، یک تکه کاغذ به آنها بدهید و بگویید حرفشان را به جای زدن، بنویسند. آن موقع دست و پایشان را گم می کنند، آن موقع برای واژه به واژه ی حرفشان فکر می کنند و جوهر را بیخودی روی کاغذ نمی گردانند، چون هزینه اش را می دانند.

و اما اکنون من

اگر میخواستم همین ها را بگویم، صحبت هایم خیلی وقت بود که تمام شده بود ولی وقتی که تصمیم گرفتم این موضوع را بنویسم، به تک تک واژه هایم فکر کردم، جملاتم را چند بار مرور کردم که نکند طور دیگری معنی شود.

به تعداد کلماتم نگاه میکنم که مبادا زیاده گویی کرده باشم! چند روز دیگر دوباره سراغشان را می گیرم، که بفهمم هنوز هم پای حرف هایم ایستاده ام!؟ دیگر نمی توانم حاشا کنم یا صبح که به سرکارم رفتم برنامه هایم را روی کاغذ ننویسم! یا حتی ماژیک فسفری ام را فراموش کنم.

من اینجا نوشتم تا داستان مسئولیت پذیری خودم را گفته باشم و تعهد خودم را فراموش نکنم.

در بخش دوم درباره بهبود مسئولیت با نوشتن چند مثال کاربردی ارائه میکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.