26 دی 1396 امیرمحمد 1دیدگاه

یکجایی می‌خواندم که همه انسان‌ها فروشنده هستند و فروش است که به زندگی انسان حیات می‌بخشد، خواه یک استاد باشید، خواه یک سرمایه‌دار یا سیاستمدار! در هرجای کره خاکی و با هر عنوان، کسی در حال فروش چیزی است اما داستان دست‌فروشان شهر را می‌دانید؟

ای کاش من هم یک دست فروش بودم

اگر کمی با دنیای فروش آشنا باشید و سابقه کار به‌عنوان فروشنده، ویزیتور، مدیر فروش یا … را داشته باشید. اصطلاحی در فروش رواج دارد که می‌گوید: «فروش همانند رگ‌های انسان، جریان خون یک کسب‌وکار را به حرکت درمی‌آورد» حیات یک کسب‌وکار به فروش بستگی دارد، بنابراین اگر کسب‌وکاری دارید و تصور می‌کنید محصول یا سرویس خوبی دارید، بدانید هنوز اتفاقی نیفتاده و شما همچنان در حال تهدید شدن هستید مگر اینکه بفروشید.

چرا می‌خواهم دست فروش باشم؟

چند وقتی است دست‌فروشان را زیر نظر گرفته‌ام، صحبت‌هایشان، اجناسشان، شرایط کاری و پارامترهای دیگر. متوجه شدم رفتار آن‌ها به‌شدت هوشمندانه است، باور کنید آن‌ها هوشمندانه‌تر از بسیاری از مدیران، ترندها را چک می‌کنند و دقیقاً با توجه به زمان و مکان بهترین محصول را برای فروش انتخاب می‌کنند.

احتمالاً یک موضوع ذهن شما را هم درگیر خودش کرده است، بگذارید آن را شفاف کنیم من با آن دسته‌ای که دنبال باندبازی هستند، کاری ندارم. حامی حقوق دست‌فروشان هم نیستم اما باید اعتراف کنم دست‌فروشی می‌توانست درس‌های مهمی آویزه گوشم کند.

دست‌فروش می‌فروشد نه از روی شکم‌سیری، نه اینکه بفروشند تا زندگی بهتری داشته باشد یا درآمد بیشتری کسب کند، او می‌فروشد چون می‌خواهد زنده بماند، نوع فروش و نوع انرژی که می‌گذارد با امثال من که با یک امنیت خاطر می‌فروشیم متفاوت است. آن‌ها تمام ذهن، انرژی و کار خود را روی فروش می‌گذارند و می‌دانند و هرلحظه دیر شدن یا اشتباه کردن تاوان سختی دارد.

زندگی دست‌فروشی پر از شکست است، پر از نشدن‌ها، پر از ناامیدی‌ها، پر از دوباره ساختن‌ها اما یک‌راه بیشتر ندارد، اینکه باز شروع کنی و بفروشی. آن موقع متوجه می‌شوی کارد که به استخوان رسد، تنبلی معنایی ندارد، اهمال‌کاری وجود ندارد چون زندگی روی یک مرز حرکت می‌کند.

واقعاً این تجربه‌های مهم را در زندگی‌ام کم دارم، هرچند که کاسب و فروشنده بوده‌ام و سابقه کارهای اداری و شرکتی رادارم اما کارِ بدون آرامش، بدون امنیت، دانشگاهی است برای رشد کردن.

لحظه‌ای که نگاه می‌کنی و می‌بینی چند قلم محصول کوچک و نصف و نیمه، تمام سرمایه‌های تو هستند و مأموریت تو فروش آن‌ها نه در یک ماه، نه در یک هفته، بلکه تا غروب همین امروز است.

تصورش هم درس‌آموز است، اگر این‌گونه تربیت‌شده بودم، آن موقع تفاوت انجام کارِ درست یا انجامِ درست‌کار را می‌فهمیدم. متوجه می‌شدم چپ‌چپ نگاه کردن به همکار کناردستی، نه برای خودم مفید است و نه برای سازمان. دست از این رفتارهای بچه‌گانه سازمانی برمی‌داشتم و به‌جای اینکه از صبح تا شب ناله کنم و لعنت به این و آن بفرستم، آستین را بالا می‌زدم و کاری می‌کردم اما حیف که تجربه این درس‌های ارزشمند را نگرفته یا خیلی دیر متوجه شدم.

یک‌بار دست‌فروشی را دیدم که در طول چندین متر تک‌به‌تک، به افراد مختلف پیشنهاد خرید محصول را می‌داد و بارها و بارها نه شنید. واقعاً نمی‌توانستم تصور کنم من طاقت چند بار نه شنیدن رادارم؟ یک‌بار! ده بار یا صدبار!؟  آن‌هم برای محصولی که هرچقدر آن را بالا و پایین کنی، پول و منفعتی نه برای این دنیایم می‌شود و نه حتی آن دنیا.

بار دیگر دست‌فروشی را دیدم که در میان جمع خار و خفیف شد، بدوبیراه زیادی شنید اما بعد از چند لحظه خودش را جمع و جور کرد و باز به فروش ادامه داد.

عمده آن‌ها فروشنده‌های به‌مراتب ماهرتر و قدرتمندی هستند که خودباوری لازم را ندارند وگرنه جایشان اینجا نبود و این‌گونه قیافه شهر را زشت و ناپسند نمی‌کردند.

از شما می‌خواهم اشتباه برداشت نکنید، من نمی‌گویم فردا در خیابان به آن‌ها ترحم کنید و محصولشان را بخرید، حرف من چیز دیگری است… به آن فکر کنیم!

 

 

 

1 دیدگاه در “ای کاش من هم یک دست فروش بودم

  1. احسنت . خود من هم چندباری به این مورد فکر کرده ام. اینکه اگر کار به استخوان ما ایرانی ها رسیده بود اگر یک سری حداقل ها و خاطرجمعی ها را نداشتیم چقدر متفاوت عمل میکردیم و چقدر جای بهتری بود ایران. ما واقعا کار نمیکنیم و اگر هم میکنیم کار واقعی نمیکنیم.

پاسخ دادن به محسن مغفوری لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.